فریادرس


بلاش چهارم پادشاه اشکانی قصد شکار داشت به نزدیکان خویش گفت برای شکار آماده شوند چند تن از فرماندهان سراسیمه نزدیکش شدند و از پادشاه ایران خواستند که از کاخ خارج نگردد بلاش پرسید مگر چه شده است فرماندهان گفتند در نزدیکی جنگل ، مزارع گندم روستاییان دچار آتش سوزی شده و بیم آن می رود که آتش به جنگل سرایت کند . بلاش گفت شما چه کرده اید ؟ فرماندهان سر به زیر آورده و گفتند با آتش نتوان جنگیدن !
بلاش دستور داد همه فرماندهان و سربازان به کمک روستائیان بروند خود او نیز همراه آنها شد .
ارد بزرگ اندیشمند نامدار ایرانی می گوید : فریادرس ! پاکزاد است ، او گوشش پیشتر تیز شده و آماده کمک رسانی ست .
پس از دو روز آتش فرو نشست جنگل بزرگی از آتش در امان ماند . بلاش پادشاه ایران ، آخرین سرباز ! ایرانی بود که از میان خاکسترها به سوی کاخ فرمانروایی باز می گشت . مردم روستا هنوز چشمشان را از پادشاه ایران بر نداشته بودند که کیسه های گندم توسط سربازان در میان آنها پخش می شد .


یاسمین آتشی

۴ نظر:

  1. سعید زارعی۱۸.۳.۸۹

    استاد آتشی داستان هایتان فوق العاده اند

    پاسخحذف
  2. ناشناس۱۰.۵.۸۹

    نه داستانند که خونهای ماسیده در رگهایمان است که امیدواریم شاید به دوای قلمتان به جوشش افتد
    سپاسگذارم خانم آتشی

    پاسخحذف
  3. ناشناس۲۱.۵.۸۹

    افتخارم به این انسانهای پاک ذات است.
    رضاشوریابی19ساله از نیشابور.

    پاسخحذف
  4. ناشناس۳۱.۵.۸۹

    این ایرانیان هستند که حکومت را نشان دیگران دادند این ما بودیمکه اینگونه رسم جوانمردی را کمانکردیم برای تیرقدرت تا برهدف نشیند

    پاسخحذف